آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
روان شناسي-علمي- ادبی
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر بیرون رفت دید ناگهان پیری با لباس اندک نگهبانی می دهد به او گفت سردت نیست نگهبان گفت چرا اما مجبورم طاقت بیارم پادشاه گفت به قصرم می روم و یک لباس گرم برایت می آورم پادشاه به محض این که به قصر رفت سرما را فراموش کرد فردای آن روز جنازه ی یخ زده ی پیرمرد در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود من هرشب با همین لباس کم طاقت می آوردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد. نظرات شما عزیزان:
|
|||||||||||||||||
|